مداحی نکردم (برگرداندن اعتماد از دست رفته)
در افغانستان به ویژه کابل، مداحی از بزرگان سیاسی، حزبی و اداری تبدیل به شغل شریف شده بود. این فنشریف، آن قدر جا بازکرده بود که بزرگشدن، رسیدن به آب و نان و یافتن شغلی در ادارهای جز مداحی راه دیگری نداشت. باید مدتی مداحی میکردی، سیاه را سپید و سپید را سیاه میساختی، به عدهای میتاختی، دندان میگرفتی، رسوایی و پردهدری میکردی تا مورد الطاف بزرگی قرار میگرفتی. اگر این فنشریف را ادامه میدادی، میتوانستی پلههای موفقیت را یکی پس از دیگری بپیمایی و صاحب جایی شوی ولو به قیمت رفتن عزت، اقتدار و آدمیت خودت و رفتن عزت و آبروی دیگران میشد.
این مدحی، آن قدر گسترده بود که «مدحشده»ها هم باور کرده بودند که به این اوصافحسنه، مزین است. گاهی این مداحی، آن قدر تکرار میشد که «مدحشده» باور میکرد که چنین است. با اینکه چندی به آن باور نداشت.
به یاد دارم، روزی به یکی از بزرگان در خانهاش، استاد نگفتم و دستش را نبوسیدم، نخست، تعجب کرد، بعد چنان ناراحت شد که حاضر نشد برای چند دقیقهای به حرف من گوش کند؛ اما عجیب اینکه چند روز بعد، خودش زنگ زد که به دیدنش بروم. وقتی رفتم، دوباره استاد نگفتم و دستش را نبوسیدم. اینبار با خوشی با من حرف زد و در پایان گفت: «از «غرور بیجایت» خوشحال شدم. البته برای من هم بد نشد».
مداحی از اینگونه، گاهی تبدیل به وظیفة رسمی شده بود. در ادارهای که کار میکردم، وقتی دستور آمد که فلان مطلب و عکس را از فیسبوکتان نشر کنید، نشر نکردم. اول شفاهی تذکر دادند، دوباره پیام فرستادند و سرانجام به وظیفهام یادآوری کردند و در پایان تهدید کردند که اگر میخواهی باشی، به وظیفهات درست عمل کنید. این درحالی بود که خود آنان به این مداحیها باور نداشتند و در خلوتی، به تلخی یاد میکردند که مجبورند.
من مداحی نکردم و بد زندگی کردم، بزرگ نشدم، شغل نیافتم. وقتی در تلویزیون استاد خلیلی و روزنامة استاد محقق کار میکردم، یک بار هم از آنان یاد نکردم. وقتی در ادارة استاد دانش کار میکردم، یکروز از ایشان تعریف بیجا نکردم، به وظیفهای که باید میداشتم، عمل نکردم. روزی، یکی از روی دلسوزی گفت که در فیسبوکت قلمفرسایی بکنید، با خود استاد دانش گفتم که چنین است. گفت: «خوب کردی، من به تعریف نیاز ندارم. اداره، بخشی به نام ارتباطات دارد.»
مداحی به عنوان شغلشریف، باعث شده است که روشنگران و چیزفهمان ما، خار شوند، اعتماد مردمی از بین بروند و مردم از روشنفکران و درسخواندهها دلگیر و سرانجام آنان را از خود برانند که این بیرونراندگی اعتماد سراسری را نابود کرده است. حالا هرکه سخن بگوید، میگویند«دنبال کلاهگذاری و چاپیدن مردم است». این روزگار بد است.
ساده بگویم، هنوز کسانی وجود دارد که سر خم نکردهاند. مداحی نکردهاند، اگر چند گوشهنشیناند. بهتر است تمام درسخواندهها و چیزفهمان مردم ما را با یک چوب نرانیم.
با هم تلاش کنیم تا اعتماد از دسترفته برگردد. مردم به بزرگان روشننگرشان اعتماد کنند و شاید بشود به شغلشریف مداحی هم پایان داد.
میشود. با هم باشیم.
یاهو!
کامنت بسته شده است.