کاش ژنرال دوستم دیر رسیده بود و شریفه زنده بود.
……….
شریفه دختر غریب بود. از دیار غریب، از میان مردم غریب برخاسته بود؛ اما روح بلند و بزرگ داشت. از تمام تنگناها عبور کرده بود. از مشکلات زن بودن، هزاره بودن، تبعیض و تعصب عریان افغانستانی و ستمملی عبور کرده بود. درسخوانده بود، افسر درسخواندۀ دانشگاه افسری ترکیه بود. افسر و کارمند در میدانهوایی خواجهرواش بود.
آمدن دوستم و بازیهای تلخ وطنی که همواره قربانی این بازی سیاسی مردم عادی و فرزندان غریب مردم ما است، در مسیر بازگشت به خانه، قربانی بازگشت دوستم شد و به شهیدان گمنام مردم ما پیوست.
دوستم پس از بازگشتش گفته بود، بروید دمبوره بزنید و شادی کنید، در همان شب نزدیک به سی خانواده و سیصد نفر در اندوه مرگ عزیزانشان نشسته بودند و این اندوه ادامه دارد.
شریفه هم مانند فرزندان دوستم آرزویهای بلند و رؤیایی برای زندگی فردایش داشت که با خودش به گور برد. در این خاک هر روز دهها انسان مانند شریفه قربانی سیاست بههم ریختۀ افغانستان میشود.
کاش این اندوه را پایانی بود.
کاش یکی این خبر تلخ را به دوستم میبرد.
کاش دختر دوستم میدانست که شریفه همسن و سال او بوده است.
کاش نامردان امنیت ملی…
نمیدانم آیا دیوانهای در این خاک پیدا نمیشود که به این اندوه برای همیشه پایان دهد!
یاهو!
دکتر شریعتی
کامنت بسته شده است.