بنام خدا وند
یتیم ! قسمت ششم !
صبح با صدای چلم کشیدن پدر از خواب بیدار میشوم !
از خداوند، آرزو میکنم کاش نبود مادر یک خواب و رویا یی بیش نبوده باشد ، و من نیز همچون میلیون ها کودک دیگر ، در آغوش پر مهر مادر خوشبخت و آرام ، غنوده باشم ….. اما حقیقت به گونه دیگر بر من نیش و دندان نشان می دهند .!
منم و خواهرم ، و بستر مان بدون آغوش گرم و پر مهر مادر و دنیا ی تلخ یتیمی و……. !
با آغاز زمستان ، شفیقه خانم و زن عمو ام در فاصله زمانی خیلی کم ! هریک دختری ، به دنیا آوردند …
پدر به من وظیفه سپرده بود تا صبح ها بعد از نماز با صدای بلند قران بخوانم و همچنان به درسهای آقا نقیب نیز به وی کمک بنمایم !
هر کار کردم تا برادرم را از میان الفبا ، بیرون بکشم ! اما موفق نگردیدم ! یاد نه می گرفت که نه می گرفت ….
خواهرم ان موقع ، حدود دو – سه سال اش بود ! از خواب بیدار میشود و هی بهانه میگرد و گریه میکند و مادر اش را میخواهد !
شفیقه خانم کوشش میکند تا وی را آرام بنماید؛ موفق نه میشود !
پدرم شروع میکند به تهدید نمودن وی ! اما طفلک زبان تهدید را نمیداند و….. و پدر حوصله اش سرمی رود ، شروع میکند به کتک زدن وی ! من در حالیکه قران میخوانم ، دلم به درون سینه ام برای خواهرم کباب میشود و میبینم که ، خواهرم خودش را در میان کتک زدن ها ، تر نموده است و……
دیگر هر گز در حضور جمع صدای گریه خواهرم را نشنیدم و اگر گریه یی هم بود، هق ، هق ی بود در تنهایی خودش و….
با بچه های ده مان ، صبح ها در یک ردیف از میان برف ها که در بعضی جاها ارتفاع آن به اندازه قد مان می رسید ! برای درس خواندن ، پیش ملا میرفتیم ! بزرگ تر ها در جلو و ما کوچولو ها از دنبال شان و…
خدای من ! شیطنت ها ، برف بازی ، گاهی هم جنگ و دعوا ها و……. اما من در دنیا ی تنهایی خودم بودم و بس !
ان روز از مکتب به خانه بر میگردم ! جلو قلعه ده مان زن عمو ام مرا صدا میزند ! نزدیک اش میروم ، در حال که سخت سرفه میکند ، با خوشحالی به من میگوید :
- جعفر ، شیرینی ام را بده ، تا خبر خوشی را برایت بگویم !
من که در چانته چیزی نداشتم ، دستپاچه به وی میگویم :
- مادر؛ مادرم آمده در خانه …. وی در حال که میخندد ، میگوید :
- نه خیر مادرت نیامده ، بلکه طفلی به دنیا آورده است ، باز خدا به تو خواهری داده است و…. و بعد در حالیکه سخت سرفه میکند از ان جا دور میشود !
یکی از بچه های همسایه به رسم شوخی به من میگوید :
- زن عمو ا ت دولک و دمبکی میزند … و بعد.. ها ، ها …..
منتظرم تا ، بهار شود ! معتقد ام که بعد از آب شدن برف ها ، همین که راه ها باز شود ، مادرم به خانه بر میگردد
شفیقه خانم وظیفه آوردن آب از چشمه را به من سپرده بود !
من که زورم نه میکشید تا کوزه را به دست هایم حمل نمایم ، یاد گرفته بودم تا ان را بر شانه ام گذاشته و حمل کنم ! تابستان ها این کار زیاد مشکل نبود ، اما زمستان ها تا به خانه میرسیدم دست هایم از سرما ، کرخ میشدند و…..
پاییز ها همین که هوا رو به سردی میگرایید ، پدر از لی لامی ( دست دوم فروشی ) برای مان کر تی و لباس های زمستانی میخرید و من همیشه بعد از یکی دو ماه بر اثر آب آوردن ، سر شانه هایم سوراخ میگردید و….
برف و باد کولاک ی داشت و سر ما بیداد مینمود و من با کوزه یی از آب به خانه بر میگردم ! جلو خانه خواهرم را میان برف ها ، نیمه برهنه و بدون کفش میبینم ! طفلک میان برف ها میلرزد و هی گریه میکند ! شفیقه خانم از میان چهار چوبه در که مرا میبیند با عصبانیت داد میزند :
- بگیر این تخم حرام ره بشوی ، خودش را مردار کرده است و…..
آب می آورم و خواهرم را میشویم ! خدای من گریه ام میگیرد ، گریه سخت تلخ !
کوشش میکنم تا شفیقه خانم گریه هایم را نبیند ، اما میبیند و بعد یک کتک ی از وی که چرا گریه کرده ام و…..
زمستان کم ،کم داشت به پایان میرسید ! در ما ه بهمن ( حوت ) برف ها به گونه معجزه اسا آب ، میشوند به مجرد پیدا شدن سیاهی ها در کوه و کمر، شفیقه خانم سبد ی بر پشت ام می بندد ، تا از کوه ، هیزم بیاورم و….
بعد از عید نوروز و آغاز سال تعلیمی جدید ، با بچه ها قاطی گردیده و روانه مکتب دولتی گردیدم !
خدای من این جا دیگر اصلا حال و هوای دیگری داشت ! دیگر از لنگی و دستار ملا خبری نبود ، ما بچه ها ، نی روی گلیم ، بلکه برای مان نیمکت و صندلی داشتیم ، تعداد بچه ها به مراتب بیشتر بودند ! بچه ها خیلی شوخ تر و با جرات تر به نظر میرسیدند و….
من که از سرو وضع لباس هایم خجالت میکشیدم ، کوشش میکردم تا ، در تنهایی خودم باشم ! نصف روز در مکتب بودم و نصف دیگر آن را در کوه و کمر دنبال هیزم سرگردان و…
بعد از ظهری با بچه های ده مان دسته جمعی دنبال هیزم به کوه میرویم ! با یکی از بچه ها بگو مگو ام میگردد او چیزی میگوید و من چیزی میگویم و …. تا اینکه حوصله اش سر میرود و به من میگوید :
- خاک بر سرت یتیم بد بخت خبر نداری ، پدرت ، مادرت را طلاق داد ه است و….
خدای من گویی ستون فقرات ام شکسته گردید ، پاهایم سست گردید و به زانو افتادم …… نه میدانید این خبر چقدر تلخ بود و ناگوار و…
به خانه بر میگردم ! اشک هایم را نه م
شنبه ۲۹ اسفند۱۳۸۸ ساعت: ۸:۵۹
بیرار نازین آقای لومانی سلام ! نمیدانم که خداوند چه استعداد را برای شما لطف کرده که ایت رقم زنده و بادرک و احساس درد های مردم زجر دیده ماره نوشته میکنید . من خودم را با خاندن این داستان در عمق درد ها و محرومیت ها در یافتم . بع از خاندن ان یک احساس دیگری به ادم دست میدهد . گرچند من سیاست را نمیدانم اما مقالات شما هم همین طور است . مردم درد مند ما قدر شما رقم نویسنده های پر درد و با تعهد را شاید که بدانند . خداوند حفظ تان کند لالی جان . و تشکر از مدیریت جاغوری یک
شنبه ۲۹ اسفند۱۳۸۸ ساعت: ۱۴:۱۲
لومانی عزیز سلام . یتیمی سخت است ! بنابراین یک یتیم روز وسخت دشواری را باید به پشت سر بگذاراند . بنا به فر مایش قران : یتیم ازاری خوب نیست !
از نظر ساختار سیاسی مردم ما تا هنوز هم یتیم مانده واین یتیمی هم داستانش از همه تراژدی تر و دردناک تر است ! دوستان میتواند با کلیک نومدن , سخنرانی احمد بهزاد , را در مورد بابه مزاری بشنو ند .البته با حوصله مندی تا خرش!!
شنبه ۲۹ اسفند۱۳۸۸ ساعت: ۱۴:۱۸
http://www.youtube.com/watch?v=EGSKkTmuGJY&feature=related
شنبه ۲۹ اسفند۱۳۸۸ ساعت: ۲۱:۱۰
سرورن گرامی ، هریک جناب ناروی و بخت اور هزاره سلام و درود بر شما هردو ! ممنون از لطف و کوچک نوازی تان و در همین فرصت ، فرارسیده سال جدید را بشما تبریک میگویم . امید وارم تا سال جدید سر آغاز خوبی ها و موفقیت های فراوان برای تان باشد .
دوشنبه ۲ فروردین۱۳۸۹ ساعت: ۱۱:۱۰
لومانی عزیز سال نو بر شما مبارک ! نو یسا وصحت مند باشید . منتظر ادامه داستان هستیم .