بنام خداوند !
یتیم ! قسمت دهم !
سید محمد بخش معلم مان ، با ارادت و احترام خاص ی ، آیات حک شده در ورق های قرآن را میبوسد و آن را به چشمان اش میمالد و بعد ، بر روی میز میگذارد !
ا و ، زیر لب هی تند و تند ، شروع میکند به دعا خواندن که ، در همین اثنا از دهلیز مکتب صدای اشپلاق ( سوت ) چبراسی بلند میشود .
معلم از صنف خارج می گردد ! و به تعقیب ان ما بچه ها با شلوغی و سرو صدا به دهلیز، و از دهلیز به بیرون از مکتب ، خارج میشویم !
کسی سوت میزند ! کسی میدود و کسی هم چیغ میزند و … و خلاصه در یک چشم به هم زدن ، فضای مکتب کاملا از بچه ها ، خالی میگردد !
از راه باریکی که از میان تخته زمین های زراعتی ، به گونه کج و پیچ عبور نموده بود به دنبال بچه ها به طرف ده مان روان می شو م !
از پاره گی های پیراهنم سوزش افتاب را بر تن ام احساس میکنم و کوشش میکنم تا به گونه یی ان قسمت ها ی از بدن ام را از تابش نور آفتاب ، بپوشانم و …
چند سالی شده بود که مادرم را ندیده بودم و از ش خبری هم نداشتم ! دلم برایش خیلی تنگ شده بود ! در دل آرزو میکردم که ، کاش امسال تابستان نیز پدر دل اش برایم بسوزد و بگذارد تا پیش مادرم بروم !
خیلی دلم میخواست تا ریه هایم را از هوای متبوع و دل انگیز دامان مادر، پر نموده و سیر؛ بگیریم !
دستان نوازش گر وی را بر سرو صورت ام لمس بنمایم و نگاه های مهر آمیز وی ، دنیای محبت و مهربانی را در وجود ام دوباره ، زنده بنماید ! میخواستم حد اقل چند روزی با دنیای تلخ ی تلخ یتیمی، وداع بنمایم …
راه میروم و چپلک پایم را میزند ! مینشینم و ان را در می آورم و نگاه میکنم ، میخی پایم را میزند !
با سنگی میخ را می خوابانم ! اما باز هم پایم را می زند …
بعد از مقداری راه رفتن چپلک هایم را از پا در می آورم !
گر چند زمین مقداری داغ است ! اما این طوری ، راحت تر هستم .
انگشت پاهایم میسوزند ! نگاه میکنم ؛ خون شده است !
مینشینم و مقداری خاک بالای زخم آن میپاشم و راه میافتم !
از ان دور ها ، دوتا اسب سوار کم ، کم به من نزدیک میشوند ! وقتی کاملا نزدیک می آیند ، می بینم کربلا یی داود و چمن قریه دار هستند .
بدون توجه به من، از کنارم رد میشوند !
قریه دار به کربلا یی :
بیچاره بد بخت یتیم احمد علی است !
کربلای :
او قریه دار صاحب از قدیم ها گفته اند که ، مادر که مادر اندر شد، پدر هم پدر اندر میشود !
یادت میاید ؟ وقتی که ای بچه مادر داشت مثل غنچه گل میماند و…
قریه دار به کربلایی :
– او کربلایی صاحب همه که این طوری نیستند ! ببین بچه ها ی زن اول و دوم من را ، که اصلا به یتیم نه میمانند ! کربلایی به چمن قریه دار :
– قریه دار صاحب خود یتیم بودن دنیای تلخی هست مه خودم یتیمی را دیده ام ! یتیم را اگر نوازش بکنی هم دلش غریب میشود و برایش دردناک است و اگر خدای نا خواسته سیلی بزنی هم دل اش غریب میشود و برایش درد آور میباشد من خودم دیده ام …
راستی ای کم بخت هم که مادر اش در قلعه زر سنگ حاجی قدیر را شو هر کرده …
خدای من نه میخواستم این حرف را بشنوم !
این واژه برایم همچون زهر ی بود که ، رگ ، رگ وجود ام را به آتش می کشید ؛ و هیولا یی بود که روح و روان ام را در کام خود فرو می بلعید ! کلمه ( مادر اش شوهر کرده ) ان قدر برایم سنگین بود که ، دیگه پاهایم قدرت تحمل ایستاده بودن را نداشته و به سستی گرایید ؛ سر ام گیج رفته و به زمین روی خاک ها نشستم ! قطرات اشک از چشمانم ، بر گونه هایم و از گونه هایم بر روی خاک داغ و تفدیده به چکیدن گرفت !
با چشمان اشک آلود به آسمان نگاه میکنم و در دل با خود میگویم – : خدا جان تو حتما ان بالا، بالا ها هستی ! خواهش میکنم صدایم را بشنو ! بدون مادر نه میخواهم زنده بمانم ! حالا که تقدیر من چنین شده ، خواهش میکنم ، مرگ بهتر از این زنده گی است …
با خود فکر میکنم ، یعنی واقعاً مادرم شوهر کرده است ؟ دیگر هیچ گونه راه بر گشت مادر به خانه مان باقی نمانده است ! و…
تا ان موقع امیدوار بودم که ، وقتی بزرگ شد م ! میرم دنبال مادرم ! حتی تعیین نموده بودم که ، در کجا برایم کلبه یی درست بنمایم ! کار میکنم ، عرق میریزم ، زحمت میکشم و… مطمئنم که در کنار مادر خوشبخت خواهم بود و….. اما ان روز همه یی آرزو هایم سوخت دود شد و به هوا پرید …
به خانه میرسم ! شفیقه خانم به طفل اش دارد شیر میدهد ! وقتی مرا میبیند ، با ترش رویی به من غر میزند :
– او جوانه مرگ تا حالا در کدام گور بودی ؟ !
بچه های مکتب یک ساعت پیش رسیده بودند و…. لنگه کفشش را به طرف ام پرتاب میکند ! کفش به پهلویم میخورد ، اما دردی من احساس نمیکنم !
طبق معمول تکه نانی را به دستم میدهد ! و از مشک برایم دوغ میریزم ! نان را با آن میخورم و سبد ام را در پشت ام میبندم و روانه کوه ها میشوم .
کوه ها ، حال و هوای دیگری داشتند ؛ آرام ، مطمئن و کمی هم وحشت زا ! و من ،
کوه ها را دوست داشتم و عاشق شان بودم ! غرور،صب
ر
؛ ساده گی و اطمینان را در دل کوه ها میدیدم !
در دامنه دره یی شروع میکنم به کندن هیزم و کمی بالا تراز من در پای آبشار ی قوت علی چوپان مان بالای تخته سنگ بزرگی نشسته ؛ و نی مینوازد !
و گاهی هم از میان انبوهی صخره های بزرگ ؛ صدای خواندن مستانه کبک ی به گوش میرسید !
و در ان طرف دره ، جفت ی از دخترخانم ها ، دو تا یی شادمانه غزل سر داده بودند :
گل لا لک ، گل بو لو یه دختر
دو سال خانه پدر ، مهمو یه دختر
دو سال خانه پدر مهمو چه باشد
آخر کار سنگ ی؛ پلخو یه دختر مهمو = مهمان
پلخو= پلخمان
لالک = لاله
بولو =نوع گل کوهی وحشی !
نزدیک ی های شام با سبد پر از هیزم به ده مان بر میگردم ! هیزم را در پشت بام خالی میکنم و بعد کوزه را گرفته و روانه چشمه میشوم تا آب بیاورم !
چشمه مثل همیشه شلوغ است و من باید منتظر بمانم تا نوبت ام شود !
همیشه بعد از ختم کار روزانه در بالای مزارع ، نزدیکی های غروب سر و کله خانم و دختر خانم های ده مان با کوزه ها شان در این جا پیدا میشوند! هر کس از چیزی میگوید و از چیزی هم قصه می نماید ! اما آن روز همه گرفته و غمگین به نظر می رسیدند!
لیلا در حالی که با گیلاس ، داخل کوزه اش آب می ریزد از میان جمع صدایش شنیده میشود که میگوید :
– جنازه بد بخت نا مراد ره در مسجد گذاشته ان ؟؟!
فاطمه جواب میدهد :
بله در مسجد ! میگویند حالا نا وقت شده فردا دفن اش میکنند …
من تعجب میکنم ! از زبیده که در پهلو ام نشسته است میپرسم :
– زبیده کی را میخواهند دفن کنند، کی مرده …
زبیده به من نگاهی میکند و بعد از من میپرسد :
– تو خبر نداری ؟ جان محمد بچه اش فوت شده ؛ فوت که چه ! بچه اش را کتک زده و بعد بچه اش در کاه دان مرده است … از زبیده خواهش میکنم تا دقیق تر برایم بگوید که بچه جان محمد را چه شده است و زبیده میگوید :
چاشت که جان محمد از سر زمین های طوغی به خانه میاید به عارف پسر اش میگوید که برای نر گاو علف زیاد بریزد !
اما عارف اجل گرفته علف کمتر پیش گاو میریزد ، یا نمیدانم ریشقه اش کمتر بوده به هر صورت … جان محمد عصبانی گردیده و با چوب یو غ پسر اش را کتک میزند و بعد دست کشان وی را به کاه دان برده و برایش جبری وظیفه میسپارد تا یک پشتاره ریشقه (یونجه) را با ساطور ریزه نماید .
شام که مادر اندر (نا مادری ) عارف به کاه دان میرود میبیند که عارف در بالای کاه ها افتاده و از دهن و دماغ اش خون آمده و مرده است و…
صبح چند نفر از مرد ها ی ده مان در قول ،زیر درخت های چنار داشتند جسد عارف را میشستند
و کمی دور تر در پای تپه یی که قبرستان ده مان بود چند نفری هم قبر می کندند !
و من؛ غمگین ، خسته و کمی هم وحشت زده با تنبلی تمام به طرف مکتب روان بودم و…
ادامه دارد .
+;نوشته شده در ;پنجشنبه شانزدهم اردیبهشت 1389ساعت;9:21 توسط;میر احمد لومانی; |;
پنجشنبه 16 اردیبهشت1389 ساعت: 9:44
ای بابا این چیه دیگه؟! همه جا همین نوشته تکراری تان بچشم میخورد و هیچکس علاقه مند خواندن آن نیست. بس کنید لطفا!
پنجشنبه 16 اردیبهشت1389 ساعت: 11:45
جناب رهگذر ، هزارستان ، ازره و… م … اگر در ید اختیار و صلاحیت جناب عالی این کره خاکی میچرخید ، با پیشینه استبداد گونه یی که در پارادوکس اندیشه و پشینه مبارزا تی تان هویدا است ، شاید زبان از کامم بدر میاوردید . خداوند را سپاس که در عصر تمدن و تکنالوژی دیگر چنین چیزی مقدور نیست . و جامعه جهانی افسار تمدن در کام زده است . اگر مقداری همت و زره یی غیرت در وجود تان موجود هست لطفا با نام مستعار ننویس . از چی هراس داری بز دل !
پنجشنبه 16 اردیبهشت1389 ساعت: 22:52
رحگذر حسو د و نا قس عقل است.
جمعه 17 اردیبهشت1389 ساعت: 9:46
لومانی عزیز سلام . این نوشته تان جای کسی را تنگ نمیکند . چشم حسود کور زیاد بنوس فقط دو دشنام نبا شد . بنوس بنوس . من رهگذر و هزارستان نیستم . جان برادر .
شنبه 18 اردیبهشت1389 ساعت: 8:16
لومانی همه اش چرند می نویسد. برای کسب شهرت و انگشت نما شدن اکثرا به بی منطقی و بی خردی رو می آورد و نوشته هایش گواه بر آنست. در این هنگام است که خوانندگان بر وی بخاطر بی منطقی و یاوه گوئی اش میتازند و همین بخیال خودش سبب شهرتش میشود. در باب کسب شهرت و مطرح شدن من شخصا تصور میکنم یک روزی این نیمچه ملا همانند آن شخص که همه دانستانش را بلدیم و میدانیم به مسجد رفته و از آن بعنوان تشناب و محل رفع حاجت استفاده خواهد کرد.
شنبه 18 اردیبهشت1389 ساعت: 13:48
به هزارستان ! تو هم بنوس و نقد کن ,اوبد بخت !مثل معروف : ادم حسود از چاقی دیگران لا غر موشه .
زرداری بنده خدا که نیمچه ملا نیست و ایشان محصل دانشگاه کابل است , هم مورد سر زنش قرار میگره اگر ملا امد هم مورد سر زنش قرار میگره چرا مو مردم این قدر مریض هستی . دوستان همدیگر را تحمل کنید و اگر نه به چل چل سگ اب دریا مردار نموشه !دفه دیگه باز زیاد مینوسم