داستان قوماندان – قسمت اول

بسمه تعالی

 بتمام هموطنانم که در زمانهای مختلف قربانی رژیم های مختلف شده اند ، تقدیم میکنم.

  داستان قوماندان –   قسمت اول

  بخش اول:

   ساعت بین هشت و نه صبح را نشان میداد که دروازه ی آهنین اتاق  زندان باسروصدا باز و جوان بلند قد ولاغر اندامی درلباس پیرهن وتنبان کهنه قهوه ی رنگ باموهای نسبتاٌ دراز ، سیاه و ژولیده با ریش وبروت نیمه رسیده بداخل اتاق تیله داده شده و بلا فاصله ازعقبش کمپل کهنه ی چند قات شده بسویش پرتاب گردید. کمپل بصورت غیر مترقبه درست بلای سر جوان که هنوز موفق نشده بود رویش را طرف دروازه بگرداند ، افتاده واو را اندکی ترساند . ترسیدن جوان، سبب  خنده ی زندانیانیکه خوب متوجه ورود جوان بودند، گردیده و صدای خنده ها ازکنج و کنار اتاق زندان برای یک مدتی به هوا پیچید.

 جوان خاموشانه کمپل را ازسرش برداشته و آنرا بازهم قات نموده و دریک کنجی که درفضای نیمه تاریک اتاق زندان بنظرش خالی میرسید گذاشته و خود چارزانو بالای آن بنشست.

   بعد ازینکه آخرین امواج  خنده ها بعد از اصابت به سقف ودیوارهای سنگی اتاق زندان  درمقابله با انعکاسات شان آهسته آهسته خفه وخنثی گردیدند ، یکی از زندانیانی که ظاهراٌ ازدیگران مسن تر بنظر میرسید باصدای غور ولی آمیخته با حس دلسوزی  روبه جوان کرده گفت:

 – “خوش آمدی! بخیر آمدی ! مانده نباشی!”

 جوان که هنوز از خنده های زندانیان سرحال نیامده بود ، سخنان مرد مسن را بخود توهین دانسته و درجواب هیچ چیزی نگفت . او صرف با چشمان درشت وسیاهش مرد مسن را ورانداز نموده سراپایش رااز نظر گذرانید.

  جواب ندادن جوان تازه وارد همراه با نگاههای نافذش  مرد مسن را درحالت نا مناسب قرار داده و درانظار هم اتاقیهایش اندکی خفت داد ، طوری معلوم میشد که او با این طرز برخورد عادت نداشته و برای بار اول بچنین برخوردی مواجه میگردید.  این امربرای چند ثانیه های بعد دیگر در داخل اتاق زندان  خاموشی سنگین وعمیقی را سبب گردید،  خاموشییکه درسایه ی آن صدای نفس کشیدنهای زندانیان شنیده میشد.

 بلی! وارد شدن هر زندانی جدید ، در افکار کهنگی ها سوالاتی جدید ایجاد و یا بهتر بگوییم جدیداٌ سوال بر انگیز بود . تجربه نشان داده بود که به بهانه ی زندانی ، افراد خاص رژیم در زندان جاداده شده و کشفیات خودرا در مورد این و یا آن شخص انجام داده و بعد از مدتی تحت نام انتقال در دیگر زندانها ، کشیده می شدند. بعد از باصطلاح انتقال این افراد ، آنهاییکه یا تحت عواطف و احساسات قرار گرفته ویا نظر به سادگی و صداقت خود علناٌ بدبینی اش را در مورد رژیم نشان میدادند نیز ببهانه های انتقال بدیگر زندانها ، کشیده شده و سر به نیست میگردیدند. شناختن جاسوس رژیم هم کار مشکل و هم آسان به نظر میرسید.

اکنون هم در جریان این چند ثانیه خاموشی ، افکاری ازهمین قبیل در کله ها و مغز ها دور زده و احساس کنجکاوی و حفظ خودی را تحریک نموده بود.

 درهمین اثناییکه از در ودیوار زندان خاموشیی سنگین و طاقت فرسا میبارید ،  یکی از زندانیانی که تازه نصوارش را بدهن کرده بود با صدای مخصوصی نصواریها گفت:

– ” بیچاهه ممکنه که که باشه وگپه نشنوه..”

بعد ازین سخن ،  تبصره ها شروع گردیدند و هرکس مطابق بفکر ومیل دلش چیزی گفت.

کسی صدا کرد:

– “کدام کر؟ دلیش اس خوده به تگی بزنه..”

کسی گفت:

– ” شاید فارسی نفامه به پشتو کدیش گپ بزنین.!”

کسی دیگری که باریکی این سخن را درست درک نتوانسته  بود ، باقهر وغضب صدا کرد:

-” ای دیوانه ی خدا ره سیکو! د وخت طالبا تو کدام پشتوزبانه دیدی که زندانی شده باشه؟”..

 

سخن ها که در اول شکل مکالمه و دیالوگ های کوتاه راداشتند ثانیه بثانیه جدی شده میرفتند و دردها و عقده های دلهارا بیشترآشکارا میساختند.

 مردیکه موهای سر وریشش برنگ ماش وبرنج بوده و نزدیک تر از دیگران بمرد مسن نشسته وبگمان اغلب تا زندانی شدن ، باهم آشنا بودند  رشته ی سخن را بدست گرفته و گفت:

  – “والا ازتیپ وشیپش مالوم میشه  که باید باسواد  باشه…”

 او با این سخنش از یکطرف میخواست مبحث مکالمه را تغییر دهد وازطرفی دیگرتوجه زندانیان کهنگی را که  تاحال تا اندازه ی باهم آشنا وکم وبیش مورد اعتماد یکدیگر بودند ،  واکنون بین خود بگفتگوهای دونفری وسه نفری پرداخته و قرار بود احساساتی صحبت نمایند،  بجوان تازه وارد جلب نموده و از مکالمه ایکه کم کم بمشاجره تبدیل شده میرفتند، جلوگیری نماید.

  درهمین اثنا صدای آگنده با خشم همان مرد مسن که سخنش بزمین مانده بود بلند شده و گفت :

 – ” غلام مامد بیادر! تو هم اجب گپاره میزنی. د ای مملکت هم کسی باسواد مانده اس؟”

 وبلافاصله ادامه داد:

–          ” نیم باسوادها گریختند و نیم دیگیشه طالبا کشتند . گذشته ازو همویکه  یک کمی سواد هم داشت در جریان این قدر سالای جنگ و جهاد ، کلیش بیسواد شدند چرا که فامیدند که در این وطن سواد کار نیس ، سواد درد سر اس، هرقدر  که جاهل باشی هموقدر خوبتر زندگی میکنی.  کم ازکم کس بتو کار نداره فقط قواره ته جورکو ریشی ته درازتر وبوروتای ته کوتاهتر بومان ، هم اوغان هستی ،هم مسلمان هستی و هم وطن پرست…”

درهمین اثنا یکی از


دیدگاه برای “داستان قوماندان – قسمت اول

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*