اَرغَنداب جنوبی
(روایتِ علیمحمد، افسر اردو)
……..
در زمان مأموریت نظامی، در ارغنداب، با پیرمردی دکانداری آشنا شدم که چهرهاش کمی به هزارهها میماند. برای آشنایی چند بار از دکانش خرید کردم. هر بار که چیزی میپرسیدم به پشتو جواب میداد. یک بار از روی عمد وقتی پشتو گفت، گفتم که متوجه نشدم. دوباره به پشتو تکرار کرد. گفتم نفهمیدم. لبخند زد و به فارسی گفت و بعد بیشتر خندید. کنارش نشستم و گفتم کاکا میدانم فارسی میفهمی، چرا با ما فارسی حرف نمیزنی. گفت که فراموش کردهام. آن روز زیاد حرف نزدیم؛ اما پس از چند روز آمدورفت و اعتمادسازی، سرگذشت پدرانش را چنین قصه کرد.
در زمان نادر شاه افشار و احمد شاه بابا، هزارههایی که در کنار دریای ارغنداب بودند، بیشتر یا کشته شدند و یا کوچ داده شدند؛ اما ما در درون دره، دور از دریای ارغنداب بودیم. ما را کوچ ندادند؛ اما در مرور زمان همه فارسی را فراموش کردیم. تذکره به نام پشتون گرفتیم. با پشتونها دوستی کردیم و حالا نسل جدید از گذشتهشان خیلی خبر ندارند. خود را پشتون میخوانند. فقط پیرمردان و تحصیلکردگان میفهمند که ما هزارهایم. البته پیرمردان و پیرزنان در درون خانههایشان فارسیای آمیخته با پشتو حرف میزنند.
پیرمرد وقتی فارسی حرف میزد تهلهجة گویش هزارهگی به لهجة مردم غزنی کاملا آشکار بود. یک بار گفت:«قَد مه خانه بُوری».
از پیرمرد خواستم که قبرستان کهن، قلعه، خانههای روستایی هزارهها را به من نشان بدهد. چند قلعه را نشان داد که یکی هنوز سالم بود و در داخل آن مردم زندگی میکردند و از چند قلعة دیگر فقط چند برج باقی مانده بود.
قبرستانی را که نشان داده بود، خاکی و در میان بوتهزار گم شده بود. قبرستان گسترده بود و نشان میداد که جمعیت زیادی در آن دفن شدهاند. احساس میشد که صدها سال میشود کسی از این رفتگان خبر نگرفتهاند و فاتحهای برای آنان خوانده نشده است. کنار گورستان عمومی ایستادم و فاتحهای برای همه خواندم.
از پیرمرد نام قریهها، چشمهها، قلعهها، قبرستانها، درهها و جایها را پرسیدم. بیشتر آنها مانند سنجری، کوهک، ناگهان، مناره، تاپیتو، کتهسنگ، خسروان، شوی، نان، جولا، خواجهملک، مرنجان، سیخچوله، گل، قلعهچه، بابران، گیردآو، قلاچه، ملایان، زنآباد، درازآو، میرآوخوران، ده سَوزِی، سرده، منصور آباد به فارسی و هزارهگی بودند.
ایشان خودش از طایفة درویش معرفی کرد و گفت که در گذشته این جا دو مرد بزرگ هزاره میزیستهاند که یکی پدر بزرگ مردم درویش بوده است که او را باباعلی میگفتند. او چون مرد درویش و صوفی بود، به باباولی معروف شده بوده است. مزار او اکنون زیارتگاه عام و خاص است. دیگری علیمدد بوده است که اکنون «چَوک مدد» در قندهار و «حوض مدد» در گرشک به نام او است.
پیرمرد میگوید که برخی از طایفة درویش پس از فرار از ارغنداب به السوالی خاکریز میروند و در آنجا سنگ و زمین را میخراشند تا زنده بمانند. اکنون بیشتر از پنجصد خانواده از طایفة درویش در خاکریز زندگی میکنند که پیرمردانشان خود را هزاره میگویند و نسل جدیدشان خود را برخی تیموری و برخی فارسیبان میخوانند. آنان نماز به شیوة شیعیان سه وقت، اما با دستِبسته میخوانند. درویشهای السوالی خاکریز، مردمان غریب و کم زمیناند. تحصیلکرده کم دارند و زبان گفتاریشان فارسی هزارهگی آمیخته با پشتو است.
طایفة درویش اکنون بیشتر در جاغوری زندگی میکنند.
این روایت را افسرانی مانند رحمت مهدییار و عبدالله رضایی نیز تأیید میکنند.