از سیخینه تا لوانگر«زندگی در کویته»بخش چهلوسوم
مهاجرت، راهقاچاقی و قاچاقبر، واژههای آشنا برای بیشتر هزارههایند. بیشتر هزارهها یکبار در زندگی از راهقاچاقی، توسط قاچاقبر، مهاجرت را تجربه کردهاند. این مهاجرت همواره با خطر، مرگ و گمشدن همراه بوده است. کمتر کسی از مهاجران هزاره است که سنگینی و تلخی مهاجرت را تا اخر عمر با خود نداشته باشد. من نیز زمانی که در کویته بودم، بارها تصمیم گرفتم که قاچاقی به ایران بروم و سپس به دنیای آرام غرب مهاجرت کنم؛ اما قصههایی که از این راهها میشنیدم، مرا از رفتن بازمیداشتند.
در سالهای 1360 خورشیدی تا 1380 خورشیدی که راه مهاجرت زمینی از نیمروز افغانستان باز نشده بود، مردم بیشتر از کویته به ایران مهاجرت میکردند و از آنجا به اروپا و کشورهای دیگر میرفتند. ابتدای این مهاجرت کویته بود. برای رفتن به ایران باید نخست قاچاقبری را پیدا میکردی و با کمک و راهنمایی او به ایران میرسیدی؛ اما قاچاقچیان راه ایران، انسانهای کمککننده نبودند، آنان قاچاقچیان انسان بودند که در بیرحمی شهره بودند.
در این سالها، انسان مهاجر هزاره از خانهاش تا آخرین مقصد سفرش قاچاق میشد. به طورنمونه اگر شما مسافر ایران بودید، در اودقولانگوری صاحبان هوتل شما را به موترداران افغان میفروختند و پس از آن، شما اختیار خود را نداشتید تا به کویته میرسیدید. در کویته موتروان افغان شما را به موتردار هزاره میفروخت و موتروان هزاره شما را به صاحبان هوتل در «سراینمک» به فروش میرساند. پس از چند روزی، شما دوباره به یک راهنمای هزاره فروخته میشدید و راهنمای هزاره شما را به قاچاقبر بلوچ پاکستانی میفروخت و قاچاقبر بلوچ پاکستانی در تفتان شما را به قاچاقبر بلوچ ایرانی میفروخت و سرانجام با چند دستبهدست شدن به یکی از شهرهای ایران در کنار آشنایی میرسیدی و پس از پرداخت آخرین هزینة سفر، آزاد میشدی، به شرطی که در راه به دست سربازان و راهداران ایرانی نمیافتادی، اگر چنین اتفاقی میافتاد، سر از اردوگاه سنگسپید و تلسیاه در میآوردی و اگر زنده میماندی، به افغانستان برگشت داده میشدی و سرانجام باید همین راه را دوباره تجربه میکردی.
در عبور از مرز ایران و پاکستان سربازان ایرانی حق تیراندازی طرف مهاجران را داشتند. آنان با دیدن مهاجران امر ایست میدادند و در صورت فرار، تیراندازی میکردند و در این تیراندازی عدهای کشته میشدند. برخیها در راه در اثر حرکت تند موتر قاچاقچیان از موتر میافتادند و در گرما و سرمای بیابانهای دو طرف مرز جان میباختند. بعضیها در مسیر رفت، گرفتار دزدان و گروگانگیران میشدند و اگر پولی پرداخته نمیشد، کشته میشدند. برخی دیگر در اثر سرما، گرما و بیماری در مسیر طولانی پیادهروی تلف میشدند. جنازههای آنها در راه رها میشدند تا طعمة حیوانات وحشی شوند. کمنبودند کسانی که در دل شب، راه گم میکردند، از کاروان عقب میافتادند، از همراهان جدا میشدند و سرانجامی جز مرگ نداشتند. آنانی که در تاریکی شب از سخرههای سخت به پایین پرتاب میشدند و دست و پا میشکستند، نیز جان بدر نمیبردند؛ چون در تاریکی شب هر کس در غم نجات خود بودند و اعتنایی به فریاد راهماندگان نداشتند. خانوادههای زیادی بودند که در راه فرزندان و اعضای خانوادههایشان را رها میکردند تا یکی زنده به مقصد برسد. چنین بود که کاروان بعدی متوجه نالهای میشدند و یا صدای گریة کودکی و نوزادی آنان را بازمیداشت و اگر توانی بود، راهماندگان را به کاروان پیش از خود میرساندند و اگر نه رهایشان میکردند تا بمیرند. کمنبودند زنان و دختران جوانی که توسط قاچاقبران پس از شناسایی به بلوچهای مرزی فروخته میشدند و در زاهدان اعلان میکردند که مسافر آنان در راه گم شده است. کمتر کسی این روایت تلخ را به یاد ندارند که گفته میشد: «همه سالم رسیدیم، فقط گلثوم خن آیه خو گوم استه» این روایت دردناک، روایت هزاران انسان هزاره است که بین تفتان و زاهدان به این روزگاری افتاده است.
در سالهای دانشپژوهی در تهران، با دانشجوی بلوچی آشنا شدم که چهرة هزارهگی داشت و هزارهگی میدانست. وقتی دلیل این باهمبودن را پرسیدم، گفت که مادرش زن سوم پدرش است که یک هزاره است. پدرش او را در مرز از قاچاقبران خریده است و او فرزند مادری است که هنوز به دنبال خانوادهاش میگردد و من نیز هرگاه به هزارهای میرسم به دنبال خانوادة مادرم هستم و هنوز آنان را نیافتهام.
گذر از مرز و رسیدن به زاهدان پایان راه برای یک مهاجر نبوده است. آنان در زاهدان دوباره به قاچاقبر دیگری سپرده میشدند و او آنان را از راه و بیراهه و سوار کردن بر موترهای باری و سواری به شهرهای دیگر میرساندند. در داخل موتر باری، زیر بار میکردند و در کف موتر روی میلههای زیر موتر باری، جابهجا میکردند تا اگر زنده ماندند به مقصد برسند. بسیاریها در راه در اثر برخورد به زمین، زخمی میشدند و برخی هم جان میباختند و عدهای در اثر نبود اکسیژن و زیر بار شدن، میمردند. در موترهای سواری چهار نفر پشتسر، دونفر زیر پای آنان و سه نفر در صندوق عقب موتر سواری جابهجا میشدند که برخی از آنان در اثر نبود هوا جان میدادند. این سختیهای راه در صورتی به راحتی فرجام مییافت که مسافر توسط راهداران ایرانی شناسایی نمیشد. اگر گرفتار میشد، پس از چند روز بازداشت، به اردوگاه سنگسپید و تلهسیاه سپرده میشد که پس از سپری کردن مجازات مهاجرت به افغانستان بازگردانده شود. اردوگاه سنگسپید و تلهسیاه، جای امنی برای مهاجران نبودهاند. آنان در این اردوگاه از نظر روانی و جسمی سخت شکنجه میشدند. در غذایشان ریگ ریختانده میشدند. در کف اتاقی سرد و بیفرش نشانده میشدند، تحقیر و توهین میشدند، زجر داده میشدند، گرسنگی و تشنگی داده میشدند تا دیگر هوس آمدن به ایران را نکنند. سرانجام اگر میمردند، در گورستان گمنام و بینامونشان کنار اردوگاه به خاک سپرده میشدند و اگر زنده میماندند، بار زده میشدند و به افغانستان برگردانده میشدند. مهاجران برگشت داده شده به افغانستان در مرز اگر شیعه میبودند، گرفتار طالبان میشدند و در زندانهای طالبان، اعدام میشدند، جان میباختند و یا پس از ماهها شکنجه به خانه باز میگشتند.
این سرنوشت یک مهاجر هزاره بود. من هم باید این مسیر را تجربه میکردم. فقط تفاوتم در این بود که بورسیة تحصیلی گرفته بودم، باید ویزا یا روادید ایرانی میگرفتم و به ایران میرفتم. برای گرفتن ویزا نیاز به پاسپورت یا گذرنامه بود که نداشتم. به کنسولی افغانستان در کویتة پاکستان که در دست طالبان بود، امکان مراجعه نبود و به ناچار به دوستم، در «سرمیدانی» مراجعه کردم و با گرفتن پاسپورت اصلی دوران دکتر نجیب به امضای سرکنسول طالبان در کویته که جعلی ساخته میشد، با گرفتن ویزای ایران، در بعد از ظهر دوشنبه، چهارم ثور 1379 خورشیدی، سوار موتر شدم و در دل شب با گذردادن بلوچستان پاکستان در صبح روز سهشنبه به تفتان رسیدم. در تفتان با دادن رشوت به مرزدار پاکستانی که بدون آن اگر قانونی هم بودی، اجازة خارج شدن نداشتی، وارد ایران شدم و شب را در هوتلی در زاهدان ماندم تا فردا به مشهد بروم و از آنجا به تهران بروم تا دانشجوی هنر در دانشگاه تهران شوم.