سرزمین بابه

سرزمین بابه
——————

سرزمین بابه، سرزمینی آکنده و انباشته شده از کوه و دشت و درّه ها است و سرزمینِ پُر از ایرمه و اَوری و مملو از چشمه سار و کشتزار. یقینا، همین تنوع مناظر است که این سرزمین را محبوب و زیبا و مرغوب و دلگشا ساخته است.

آفتاب عالمتابِ این سرزمین در گل صبح با روسُرخی بیمثال و با شان و شکوه از تراغِ خوجگورو سر میزند و در غرقِ نیمروزه بر روی آسمان چاکه و جیجیگه میدرخشد. و ساعتها در آنجا میپاید و با خود زمزمه میکند:

شیرین سون جوی و جر موره نموره
لبِ جولگه چکر موره نموره
کوزه بر شانه و چادر به دندو
چو آتش پُر شرر موره نموره

اما همین آفتاب در هنگام پیشین از قله های کوهسار زردالو-دیبترک به آنسوی ملکِ گلابیگ بسیار شتابزده راه می پیماید و میخواهد قبل از غروب از گردونِ سلامی با سرفرازی بگذرد. همانگونه که شاد روان «نجات بابه» از همانجا سرفراز برگشته بود. و بالاخره آفتاب با یکجهان آب و تاب شب را در آغوش گرم و عاشقانه وارِ مرغ سپری مینماید. دقیقا در همانجاست که گاه‌ و پگاه ماهٔ نو نقاب و حجاب را یکسو زده با صد ناز و غمزه جلوه گر میشود… عاشقی یعنی همین! همین که خورشید وار همواره از دنبال ماه للوان و سرگردان باشی و هموار در رفتار و تشنه دیدار و…..
هرکه عاشقی کرده، حتما فهم میکند و میداند:

که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکل ها
چو نتوانی گذاری پایت از چنبر سوی گودرا

عاشقی دنیای دیگریست، با سوز و ساز دیگر، فی الحال از دنیای عاشقی و وارِ مرغ بیرون می آییم و میرویم با خواب و خیال «پاطو»، نگاهی طایرانه به ملکِ «پاتو» می اندازیم. چون در جنوب شرق این سرزمین، در آنسوی جولگه ملک و ماوای مردمِ «آوبند سازِ» پاتو واقع شده است. ملکِ پاتو نسبت به سرزمین بابه در بلندی قرار دارد و آنهم چنان بلند و بالا که آدم گاه گاهاً گمان میکند که مردمان پاتو از اولاد آدم دور و نعوذ بالله با خودِ خدا و ملائیکه ها آغیلی دارند. ملکِ پاتو که رحمت خدا مستقیم بر او میتابد، از فرسخها دور، بر تراغ و دماغِ کوهسارِ قرخِ آن درختانِ خینجک و تاخم بنظر می آید و همین درختان سخت و صبور هستند که ملکِ پاتو را روی گرم و هوای پاتو را دلپسند و «پاطو» را از جاغوری تا غور و غزنی مشهور و مغرور ساخته اند…

وقتی بر قله ی کوه بلند ایستاده باشی و بسوی جنوب نگاه کنی در غرب پاتو، آنطرف تر از سرخ جوی و بیمد، سرزمین مردمِ دهمرده گلزار هم بنظر می آید. اما در پای کوه بلند آغیل های سر سبز و شادابِ چاکه و قار قونده آباد است که اولی مربوط به بابایو میشود و دومی به هیچایو. و از همانجاست که ملکِ تینه هیچه شروع و تا اخر دیبترک امتداد پیدا میکند. و بالاخره، مزار و مرغزار غجور است که تینه هیچه را از بلنه هیچه جدا میسازد…

کوهسار هیچایو پر از شیریلجی و سرخ شیلبی است و‌ پوشیده از خار و خرکی و لبماله از قرغنه و قَوُوغ . در گذشتِ زمان صدها و هزار ها هیزوم کش و چپچورِ بابایو بخاطر دو قَؤده بوته قووغ ساده و سبُک از این جزیره با جان سالم و وقتخوش بر نگشته اند و متاسفانه اکثر و بیشتر آن سرپرو رفته اند و در جمع مجلا های لادرک پیوسته اند. بدون شک مسئول این همه سرپرو رفتو و باز نگشتو هیچایو هستند که مالِ ملتِ بابه را ناق ناقی به غنیمت برده اند. البته هیچایو، روزی در حضور عام باید معذرت بخواهند و به بابایو تاوان بدهند…!!! تا درد های دیرینه هیزوم کش های به یغما رفته از دل‌های رنجیده بابایو دور شوند و تار و پود امن و آشتی در میان دو کشور همسایه ی بابه و هیچه از سرِ نو برقرار و استوار گردد…

کدورت ها را با هیچایو کنار زده، کاه کهنه را باد نکشیده و هیزوم کش های به غارت رفته را به روی آنها بخشیده کمر را محکم بسته، راهبینا را بسوی کوه خمسنگ عیار میکنیم تا ببینیم که در دل دره ها و تراغ ایرمه ها و بام و بُومِ کوه خمسنگ چه خبر هاست. کوه خمسنگ که در شمال غرب بابه قد برافراشته است و سرفراز ایستاده است، پر از روبا و تبرغو و گرگ و کفتار است و سرشار از راف و کمی و لبریز از جِرکینه و قرغنه. از کنج کنجِ این کوهسارِ پر از مرغزار چشمه سار ها ست که از بهار تا تیرماه مست بولبولک و بیباک قوتقورک میکند که رفته رفته شاجوی خروشان و فوران گنبدگی را شکل و شمایل میبخشد و بر منظره های گنبد تر و تازگی و رنگ و رونق میبخشد…

در شمال این سرزمینِ سر سبز و شاداب یک کوه بسیار قرخ و سر به فلک ایستاده است که در بعضی از قسمت های آن، هر سال برف با برف پوشیده میشود. به همین دلیل است که از هر چولونگ چابه ی این کوه چشمه ها کنده شده است. پس شاجویی که از بُلاغ آهنگر سرچشمه میگیرد از ریْ رمه تا چیلخینه را سیراب میسازد از بار و برکت همین کوه قرخ و پوشیده از برف است. و از سوی دیگر از شان و شکوه همین کوه سربلند و سرفراز است که الحمد لله ملک بابه از تخت و تازِ قوغ خورانِ پشیو در امن و امان میباشند. وگرنه این قوم مغول تبار و در پیکار همیشه تیّار همانندِ لشکر خانِ اعظم وقتی که به هر تاک و تاخم و به هر اولوم و تَیلوم برسند و در زیر هر درخت توت پا نهند، از سوار تا پیاده را یکجا نوش جان میفرمایند…بقول فردوسی؛

جوالی ز توت نزدِ شان بُرده شد
سوار و پیاده همه خورده شد
چنین مردمی که به جز از ارر
نه دیده نه بُرده به بحر و به بر
چو هرجا رسد همچو قند و قروت
در آنجا نماند نه باغ و نه توت

وقتی که از تراغ کوه بلاغ آهنگر پایین شویم و از لب لبِ شاه جوی، از گودرِه ریْ رمه غزل خوانده خود را بر سرِ کوتل ناگو برسانیم، لحظاتی نگاه و نظر طایرانه به آنسوی دراز قول بابه بیفگنیم، میبینیم که در شمال شرق این سرزمین مردمان دوغتو مزاجِ مسکایو آباد هستند. این مردم که اکثر سفید میپوشند و بیشتر صاحب میگویند خوی و بوی دوغتو را دارند. دوغتو همان زوله ی تر و تازه است که با چکئ های نرم و نازک بیریگو از دلِ مشک ها با ناز و نزاکت حاصل میشود…..
یعنی:
زوله ای نازک و ایسپی مثلِ برف
قدرِ آن را بیریگو دانند به ژرف
آنکه با دستان نازک آشناست
زانکه هر دهلیز و گلخو خوشنماست
گل پری ها که به او‌دلباخته اند
رمز و راز عشق را بشناخته اند

گفتنی ها هنوز هم باقیست…….
رضا واثق



پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*